درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان love
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
…
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : ho3in
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشهی بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بیحس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد.
روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : ho3in
خستهتر از صدای من، گریهی بیصدای تو
.
.
.
.
.
. .
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : ho3in
رو پاکت سیگار نوشته بود چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 20:57 :: نويسنده : ho3in
یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند … یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم …
یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام …
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : ho3in
مات شدم چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 20:26 :: نويسنده : ho3in
سرت رو بزار رو شونم تا بگم دوستت دارم، نمی تونم بی تو بمونم، بی تو بمونم.... گل نازم، مهربونم، اگه برنگردی دیوونه می شم، غزل می خونم... نمی دونی چقدر دلم هوات و کرده، هوای قهر و آشتی و نگاهت و کرده، نمی دونی قلب شکستم اینجا اسیره، نگفتی با خودت بری دلم می میره؟؟؟؟!!! مگه من و نمی خوای؟ چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی و جای پات و رو قلبم گذاشتی؟ اگه من و نمی خوای چرا حرف هات بهونه است؟ چرا گفتی دوستم داری گفتی باهات می مونم...!!! آخه من تنهای تنهام، بی تو باز اسیر غم هام، می دونم خوب می دونم، من و عمری بازیچه کردی، می دونم بر نمی گردی، می دونم بر نمی گردی.... سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 21:5 :: نويسنده : ho3in
از تو خواهش میکنم فقط ی فرصت دیگه اشک چشامو ببین ببین نگاهم چی میگه نرو خواهش میکنم فقط ی لحظه صبر کن که هنوز حرف نگفته واسه تو خیلی دارم از تو خواهش میکنم فقط ی فرصت دیگه داغ دلم داره تازه میشه قراره بازم ببینمش فکر نکنم طاقت بیارم ایندفعه میمیرم از غمت سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : ho3in
![]() ![]() |